
بازم خیابون و من و شبُ دو تا دست توی جیب ...بزرگِ ولی برا من کوچیک
بازم عشق نمیدونم چندم..عشقم خیابون..عشقم -->دوستان
عاشق اون لحظه هاییم که وقتی کم کم آفتاب نوراشو جمع میکنه و میره پشت کو ها..
اون موقست که فکر میکنم شدم لوک خوش شانس..
طرز راه رفتنم عوض میشه..از پیاده رو میام بیرون و شروع میکنم به لگد کردن خط کشی های آسفالت تو خیابون..
یه هندزفری در میارم..کلاهمو میندازم رو سرم..بعدش دیگه با خداس...
اونجا میشم یه آدم دیگه
شروع میکنم به جنگیدن با فکرای مسخره و چرتی که تو کلمه..همیشه هم تو جنگ با اونا بازنده ام..
نمیدونم چرا..زورم بهشون نمیرسه..
اعصابم بهم میریزه..
همین جاس که یهو میخورم به یه نفر..
چشم تو چشم میشیم..منم که زخمی از فکرای تو کلم...اصلا حوصله این یکیو نداشتم..
همین جا همه ی اون فکرارو خالی میکنم رو کف آسفالت اون یارو
خب دیگه خدا رحمتمون کنه...فاتحه
خیلی خیلی مسخره بود..
ازین که این مطلبو میخونی پیشاپیش تنفر خودمو اعلام میکنم
kojan unayi ke budan mesle baradar,,!?!!!
نظرات شما عزیزان: