
نمیدونم قضیه ی این نسل ما چیه..
اکثرمون شدیم مثل سربازی که خدمتش تموم شده میخاد بره خونه..ولی نمیتونه اون پادگان پر از خاطره رو ول کنه..از طرفیم میخاد بره خونه...
اصلا نمیدونه با خودش چند چنده...
ما هم الان همونیم...رُک بگم..با خودمون درگیریم...نمیدونم چرا!
هر روز به خودت میگی که از فردا بشینم درس بخونم فردا یه چیزی بشم...یا اینکه بعضیا مثل من میگن از فردا میشینم نمازمو میخونم...ولی.....
چی بگم...همش حرفه...هیچی به هیچی..
همیشه میخایم خودمونو هُل بدیم جلو..ولی زورمون نمیرسه..
زندگی نمیکنیم،فقط میگذرونیم...
کاش یه تلنگری به ما برسه تا بتونیم تو این جاده ی زندگی چرخ ارادمون بچرخه..
خیلی منتظر این تلنگریم..میدونم..ولی کو..نیست!!کسیم ماشاالله تو این دوره که زگهواره تا گور حسش نبود حس و حال نداره!
شایدم به قول بعضیا از ما دیگه گذشته..چمیدون!
کاش خدا یه هُلی به ما بده..دیگه خسته شدیم..
شاید یه عشق..شاید یه تصادف..شاید یه یه حرف...شاید.....
هنوز دارم دنبال اون حس میگردم..
اون تلنگره